خط خطی های یک serek



متولد ۷۳ بود و متهم به ۳۷ فقره سرقت تعزیری که بدون سرتق بازی به همه شون اقرار کرده بود. شاکی ۳۸م همسایه شون بود غیر از اون ۳۷ فقره سرقت دیگه و همسایه بودن شون دلیل دیگه ای نداشت که سرقت خونه‌ش کار اون باشه. هر چقدر بازپرس تلاش کرد پسرک به این ۳۸می اعتراف نکرد آهسته گفتم شاید کار این نباشه ۳۷تا با ۳۸ تا فرقی نداره که! وقتی قبلیا که تازه سنگین ترم بودن گردن گرفته اگر اینم کار خودش بود گردن می گرفت. خانم شاکی انگار حرفمو شنید برگشت با داد و بیدار گفت نهههه خانم کار خودشه اینا خانوادگی ن اصلا مادرش کالاهای ی اینو میاره به همسایه ها می فروشه.

اسم مادر رگ گردن بچه رو بلند کرد. با عصبانیت گفت به مادرم چرا تهمت می زنی؟ ازت شکایت می کنم بابت تهمت.بازپرس بهش تشر زد که تو بیجا می کنی. بعدم تکمیل بقیه ی پرونده رو سپرد دست من . سربلند کردم که بهش تفهیم اتهام کنم دیدم صورتش خیس اشکه چشماش قرمز قرمز. انگار یه پارچ اسید ریختن روی قلبم. هر کی هم باشی هر چی هم باشی ، مجرم هم که باشی اسم مادرت خط قرمزه مخصوصا وقتی دست و پاتو با دستبند و زنجیر بسته باشن و موقع دفاع کردن ازش با تشر دهنت رو ببندن.

خیلی بهم سخت گذشت تا پا روی احساساتم گذاشتم و با قیافه جدی و بی تفاوت اظهاراتشو گرفتم و پرونده رو تکمیل کردم. هنوز بغضش روی گلومه.

- خدا کنه زودتر شعبه ی دادیاری خودمو بهم تحویل بدن ، جریان شعبه ی بازپرسی خیلی سنگینه .


۱. کبوتر جلد بالکن فتح خدا و بانو امروز رسما مادر شد؛ جوجه هاش خیلی زشتن

۲.امروز اولین روز کاریم بود.بعد از یک هفته بدو بدو و ‌استرس و ناامید شدن های فرواوان فقط یه صبح خنک بارون زده با عطر نرگس های تازه و دعای مادری وقتی از زیر قرآن رد می شدم، می تونست حالمو جا بیاره.

۳.مشخصه روزی که با عطر نرگس شروع بشه حتما پر از معجزه ست.

۴.واقعا حکمت اینو نمیفهمم که چرا درست وقتی با یه دردی انس می گیری و قبولش می کنی خدا تازه دلش می‌خواد با اصرار روش نمک بپاشه.خب بابا جان من که دستامو بالا گرفتم، من که گفتم تسلیم؛ من که دنیامو با همون درد ساختم و عوض کردم؛ من که حتی به خاطر تو چمدون چمدون رویا دفن کردم. خب دیگه جریان چیه؟ 

۵.امروز برای اولین بار اون مانتو شلوار اداری نکبت بی ریخت رو هم پوشیدم. فقط به من بگید کی اولین بار اپل رو اختراع کرد؟ دو تا ابر ناقابله اما قابلیت تبدیل چوب خشک به چهارچوب در رو داره لعنتیه بی ریخت.

۶. نمی فهمم مشکل قیافه ی من چیه که با بزرگ شدن مشکل داره شاید مشکل از کودک درونمه که بزرگ نمیشه امروز با اون لباس فرم و مقنعه ی سورمه ای هر جا از جلوی دبیرستان دخترونه رد میشدم با جمعیت شون قاطی می شدم طوری که قابل تفکیک نبودم یه جا که خیلی لباسم شبیه لباسشون بود نزدیک بود فراش مدرسه به زور منو ببره داخل مدرسه اومدم این طرف تر دو تا پسر دبیرستانی که پشت لب شون چهار تا شوید داشتن بهم تیکه انداختن گفتن مامانت زیاد کود ریخته پات غیر استاندارد قد کشیدی  

۷. دوتا مدرسه ی پسرانه ی ابتدایی و دبیرستان چسبیده به دادسرامون ، تمام عشقم اینه که وسط خستگی کار با صدای زنگ تفریح شون بلند شم و یه دوری بزنم و محو شیطنتاشون بشم 

۸.عیدتون مبارک ❤️❤️❤️❤️❤️❤️


احساس می کنم تمام مردم شهرم با هم مسابقه ی زرنگی و ی گذاشتن.هر کسی هم پیدا بشه که صداقت و روراستی رو به بقیه هدیه بده با حجم بیشتری از بی رحمی و بدجنسی مواجه می شه؛ انگار که فکر می کنن آدم احمق و بی شعوریه که حقشه مورد ستم واقع بشه، چطور حتی یک لحظه هم به ذهن شون خطور نمی کنه که اون آدم می فهمه تو داری از خودت سبعیت به خرج می دی ولی آگاهانه داره انسانیت خرج می کنه ؟!

دیروز رفتم با کمال صداقت گوشی در حد نوی خودمو با تمام لوازم جانبی نو و سالمش(حتی هندزفری نو و درجه یک کارخونه ایش) گذاشتم روی دخل مغازه گوشی فروشی یه بنده خدایی که میشناختم و فکر می کردم آدم حلال خوری باشه و به جاش یه گوشی که مثلا قرار بود مثل گوشی خودم در حد نو باشه با لوازم جانبی فیک و آشغال تحویلم داد. اینکه چرا گوشیمو عوض کردم و قیمت رو منصفانه گفت یا نه و چطور فهمیدم لوازم گوشی جدید فیکه بماند، اما خیلی دلم گرفت که در برابر اعتماد من انقدر بی انصافی کرد. حتی شب خوابم نبرد.نه به خاطر چندتا لوازم جانبی فقط به خاطر اینکه صداقت من رو حماقت فرض کرد. اولش گفتم ولش کن یه شارژر و هندزفری ارزش نداره ولی بعدش دیدم از باب امر به معروف هم که شده باید بهش بگم که من فهمیدم تو چه کلکی زدی . از راه دانشگاه رفتم مغازه ش و وقتی بهش گفتم ماجرا رو اول یکم خواست توجیه کنه بعد که دید من انقدری که فرض کرده احمق نیستم گفت برو بیارشون برات عوض کنم.

توی راه برگشت خونه با خودم فکر می کردم که خدایا من به خاطر یه چند تا لوازم جانبی انقدر احساس خسران و ضرر داشتم که تازه طرفم زیر بار رفته عوض شون کنه روز قیامت احساس خسران آدما برای اعمالی که قابل عوض کردن نیست چه شکلیه؟! 

خدایا پناه می برم به تو از روزی که انسان از پدر و مادر و همسر و فرزندان خودش هم فرار می کنه.


هر آدمی عادت های روحی و رفتاری خاص خودشو داره که شاید برای بقیه عجیب باشه یا حتی گاهی نقطه ی اشتراک با کسانی که شبیه خودش هستن محسوب بشه؛ یعنی در واقع خودش فکر کنه عجیبه ولی عجیب نباشه.
نمی دونم این عادت من عجیبه یا نه ولی یه عادتی دارم وقتی خیلیییی اعصابم خرد باشه یا خیلی افسرده باشم یا ذهنم درگیر یه مساله ای باشه ، می گردم داغون ترین فیلم ترسناک ممکن رو پیدا می کنم و توی تاریکی شب وقتی همه خواب باشن می شینم تنهایی تماشا می کنم.
جالب ترین قسمت ماجرا هم اینجاست که من که در حالت عادی از لباسایی که پشت در اتاقم آویزون کردم توی تاریکی می ترسم توی این حال فیلم ترسناک ببینم کک مبارکم هم نمی گزه .اوج ماجرا رو زمانی می فهمم که وقتی با خواهری یا گروه سه کله پوکی دوباره همون فیلم رو تماشا می کنم ، از اول تا آخرش هفت هشت تا سکته ی ناقص و کامل می‌زنم و انقدر بازوی خواهری رو فشار می دم که کبود می شه قشنگ (یه بارم انگشت کوچیکه ی کله پوک شماره سه رو انقدر فشار دادم که ورم کرد و اندازه ی یه سیب زمینی شد)؛ تازه میفهمم هی وای من این چی بوده! و هی از خودم می پرسم چرا اون دفعه من از این صحنه نترسیدم اصلا؟ 
در کل احساس می کنم یه جور عادت کوفتیه که باید جلوشو بگیرم چون حتی اگر ترس های شبانه ای که بعدش به جونم می افته رو در نظر نگیرم اینکه موجودی فیلم ترسناک های به درد بخور و قابل قبولی که در دسترس دارم داره ته می کشه هم خودش می تونه یه معضل بشه.

فکر کنم جشنواره‌ فجر با همین فرمون جلو بره تا یکی دو سال آینده جز اسمش هیچ ربطی به جمهوری اسلامی نداشته باشه، که اونم به نظرم اگر عوض کنیم سنگین‌تریم.

مثلا می‌تونیم اسمشم بذاریم جشنواره‌ی گردهم‌آیی سلبریتی‌های مخالف جمهوری اسلامی(با تاکید بر قید اسلامی) مقیم ایران با هدف براندازی هنر ایران.

البته همین الانم نمی‌تونیم ادعا کنیم چیزی باقی مونده از هنر ایران زمین.چند روز پیش یه مستند دیدم درباره‌ی انهدام فرهنگی که اوایل دهه پنجاه فرح دیبا داشت توی سینما و تئاتر و ادبیات ایران ایجاد می‌کرد. خوب که دقت کردم دیدم یه عده خیلی ریییییز و زیر پوستی به صورت خیلی شیک و مجلسی همون اقدامات رو الان دارن توی فرهنگ و هنر مملکت پیاده می‌کنن! هیچ‌کسی هم صداش در نمیاد که هیچ، واسه خودشون به به و چه چه هم می‌کنن؛ بعد در بین بادگلوی های روشن‌فکری که می‌زنن ادعای عدم وجود آزادی بیان و خفقان هم دارن و تریبون‌شون هم نهادهای هنری همین مملکت دچار خفقان و دیکتاتوریه!

فقط نقطه‌ی اوجش اینه که حتی وقتی تعداد تندیس‌ها و سیمرغ‌هایی که از صدقه سر همین سینمای جمهوری اسلامی گرفتن دو رقمی شده و طاقچه‌های خونه‌شون دیگه جا نداره که جوایزشونو بچینن، ادعا دارن که متوقف شدن و به خاطر اینکه نتونستن بشن و از ابزار جنسی برای دیده شدن استفاده کنن و به خاطر هنرمند شدن دست به دست نشدن بغض می‌کنن و اعتراض دارن جواب این همه ظلم و ستم رو کی می‌ده واقعا؟

گاهی حس می‌کنم در حق جناب سنگ پای قزوین اجحاف شده که صفت یه سری از آدمها رو با بی عدالتی بهش می‌چسبونن.


انسان مدرنیته بین هیاهوی امکانات سرمایه‌داری معنای حقیقی خوشبختی رو گم کرده. 

همه به دنبال به دست آوردن امکانات مادی بیشتر و قرار گرفتن توی موقعیت‌های عجیب و غریب برای شاد بودن هستیم، 

در نهایت حتی وقتی به این چیزا می‌رسیم باز هم احساس خوشبختی نمی‌کنیم.

مثل یه عده آدم خواب زده به صف راه افتادیم و از یه سری کدهای تعریف شده‌ی مادی پیروی می‌کنیم تا به خوشبختی برسیم.

مثل چیز درس می‌خونیم که کنکور قبول بشیم. بعدش مثل چیز درس می‌خونیم که دکتری بگیریم.

بعدش از روی جنازه‌ی هم رد می‌شیم تا به موقعیت‌های شغلی بالاتر برسیم. 

بعدش سعی می‌کنیم هر چی پول از این شغل به دست آوردیم خرج خونه خریدن و ماشین مدل بالاتر و اثاثیه‌ی لوکس کنیم. 

بعد که سطح رفاه‌مون بالاتر رفت احساس می‌کنیم بازم خوشحال نیستیم. در نتیجه شروع می‌کنیم به این‌ در و اون در زدن برای جمع کردن پول واسه تامین مخارج تفریحیات لاکچری و گرون قیمت مثل سفرای خارجی و .

اما بازم خوشحال نیستیم.

مادری تعریف می‌کنه که قدیما آدما زیاد پولدار نبودن. اگه خیلی سواد داشتن تا دیپلم درس خونده بودن. خونه ها نهایتا دو طبقه بوده؛ نهایت اسباب خونه فرش دستباف و پشتی و یه تلویزیون سیاه و سفید بوده؛ کسی مسافرت خارجی و رستوران لاکچری هم نمی رفته؛ اما در عوض غروب هر روز پشت بوم رو جارو می‌کردن و فرش لاکی پهن می‌کردن و سماور زغالی شونو می‌بردن بالا و سر تا ته محله یکی می‌شدن و توی آش رشته و کله جوش و اشکنه‌ی هم شریک می‌شدن . آخر شب هم بین پشت بوما چادر می‌کشیدن و پشه بند می‌زدن و همه زیر ستاره ها می‌خوابیدن . 

زندگیا خیلی پیچیده نبوده اما صدای خنده‌ها بلند بوده . با همین چیزای ساده انقدر خوشحال و راضی بودن که انگار کل دنیا رو دارن. دلاشون پر از محبت و سادگی بوده. وقتی عاشق می‌شدن مثل قصه‌ی سید عباس (عزیز دلم) و فریده () یه داستان افسانه‌ای درست می‌شد که می‌شد ازش کتاب نوشت. داستانی که به گار شهدای تهران ختم شد.  

حالا ما به اندازه‌ی کل دنیا امکانات داریم اما انگار هیچی نداریم. دلامون خالیه و سرامون پر از فکر و خیال.

منم یکی از انسان‌های رفاه زده‌ی همین عصرم. که دنبال نی زن شهر هاملین برای جمع کردن  امکانات لاکچری  راه افتادم و گم شدم . اما این روزا خیلی به معنای حقیقی خوشبختی فکر می‌کنم. 

چیزای ساده و کوچیک که ازش غافلیم اما می‌تونه حالمونو خیلی خوب کنه

به خاطر همین امروز با خواهری کوچیکه وسایل یه پیک نیک جمع و جور رو برداشتیم و بعد از ظهر رفتیم و روی پشت بوم نشستیم و گفتیم و خندیدیم و از ته دل احساس خوشحالی کردیم. وقتی هم ستاره ها روی دامن سیاه آسمون نشستن ما زیر اندازمونو جمع کردیم و اومدیم پایین. همین قدر ساده همین قدر شیرین. 

خوشبختی خیلی نزدیکه فقط کافیه چشمامونو باز کنیم.

سال نو مبارک ❤️


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tessa نوین گرافیک فرهیختگان و پیشکسوت گذشته حال آینده ساوه David هنرنامه فيبر نوري مجله تاسیسات کاش یار گمنام تو باشم Nicole شرکت کالای صنعت نفت